سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابوذر پاکنهاد

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شعری زیبا از دکتر شریعتی


نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت ؟

ولی بسیار مشتاقم ،

که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی ،

دَم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد ،

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .

بدین سان بشکند در من ،

سکوت مرگ بارم را


داستانی در رابطه با توکل که در روز اول تدریسم در قم سر کلاس گفتم

داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید.
داستانی در مورد یک کوهنورد ماجراجو که با صعود تنها به بلندترین کوهها سعی در کسب افتخار داشت .
قهرمان داستان ما زمانی صعود خود را اغاز کرد که هوا رو به تاریکی بود و بجای زدن چادر به صعود خود ادامه داد
در ان سیاهی شب حتی ماه و ستارگان هم از پشت انبوهی ار ابر دیده نمیشدند.
کوهنورد همانطور که بالا میرفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و باسرعت سقوط کرد......
سقوط همچنان ادامه داشت و در ان لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگیش را به یاد می اورد فکر میکرد به مرگ چقدر نزدیک است
که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و اسمان است .
در ان لحظات سخت فریاد زد:
خدایا کمکم کن ......... که ناگهان صدایی از اسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟
....نجاتم بده
....واقعا فکر میکنی می توانم نجاتت دهم .
.....البته تو تنها کسی هستی که می توانی نجاتم دهی .
....پس طناب دور کمرت را ببر.
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد با تمام توان طناب را چسبید و ان را رها نکرد .
روز بعدگروه نجات امدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!!!


خدایا

الهی! هر که را عقل دادی چه ندادی ، و هر که را عقل ندادی چه دادی ؟




آه ای خدای بزرگ و مهربون :

نویسـم رازهـایـی که نهـان است

چه حاجت ؟ غم ز چشمانم عیان است

قـلم می گرید از این حـال زارم

نه من حـال دلـم را می نـگارم

که این تنـهایی و سنگیـنی درد

دل من را شکست و پر ز خون کرد

و هر روزی هـزاران بار تا شـام

دلم می میـرد و می گیرد آرام

دل خونیـن خود در دسـت گیرم

و شب ها را به سوگش می نشینم

برایـش نغـمه هایی می سرایم

به پایـش عقده ها را می گشایم

دگر با من کسی درد آشنا نیست

دگر در قلب ها گویی خدا نیست

شکسته در گلویـم حجم فریاد

زمانه نـاله هایـم برده از یاد

زمـانه تا به کی با من چنـینی؟

مگر سـخت است لبخنـدم ببینی؟

به زندان جفـایت من اسیـرم

تو می دانی از این پیمانه سیـرم

سپـردم دل به آییـن محبـت

چه دانستم شود دل غرق محنت؟

دلا آتـش همـانا حاصـلت بود

بسوز ای دل صداقت مشکلت بود

ز نا مردان چرا اینسان غمینی ؟

مگـر آخر تـو نـاجی زمینی ؟

شبی اینجا شبی در آسمانی

ترا ننگ است اگر اینجا بمانی

خدا یا خسته ام بی کس ترینم

در این زندان که با حسرت قرینم

مرا از قید این دنیا رها کن

و لطفت بر سرم بی منتها کن

خدایـا تا به کی بایـد بنالـم؟

که هر دم سـوزم و آشفتـه حالم

خدایا پاسـخ شب گریـه ها کو؟

همیـن امشب جواب این دلم گو...

تا خدا راهی نیست

دو قدم پیش تر از تردید است

سایه های تردید پی تاراج دلم آمده اند همه جا تاریک است

سایه ها دور شوید نور را گم کردید

من از این چشمه نور جرعه ای می خواهم

تا به احساس خدایی برسم ...

تا خدا راهی نیست ...

خطبه بدون نقطه شاهکار مولا علی ع



اَلْحَمْدُ لِلّهِ الْمَلِکِ الْمَحْمودِ الْمالِکِ الْوَدودِ، مُصَوِّرِ کُلِّ مَوْلودٍ وَ مَآلِ کُلِّ مَطْرودٍ.

ساطِحِ الْمِهادِ وَ مُوَطِّدِ الْاَطْوادِ وَ مُرْسِلِ الْاَمْطارِ وَ مُسَهِّلِ الْاَوْطارِ، عالِمِ الْاَسْرارِ وَ مُدْرِکِها وَ مُدَمِّرِ الاَمْلاکِ وَ مُهْلِکِها وَ مُکَوِّرِ الدُّهورِ وَ مُکَرِّرِها وَ مُورِدِ الْاُمورِ وَ مُصْدِرِها، عَمَّ سَماحُهُ وَ کَمُلَ رُکامُهُ وَ هَمَلَ وَ طاوَعَ السُّؤالَ وَ الْاَمَلَ وَ اَوْسَعَ الرَّمَلَ وَ اَرْمَلَ.

اَحمَدُهُ حَمْداً مَمْدوداً مَداهُ وَ اُوَحِّدُهُ کَما وَحَّدَ الاَوّاهُ، وَ هُوَ اللهُ لا اِلهَ لِلاُمَمِ سِواهُ وَ لا صادِعَ لِما عَدَّلَهُ وَ سَوّاهُ.

اَرْسَلَ مُحَمَّداً عَلَماً لِلْاِسْلامِ وَ اِماماً لِلْحُکّامِ، مُسَدِّداً لِلرَّعاعِ وَ مُعَطِّلَ اَحْکامِ وَدٍّ وَ سُواعٍ، اَعْلَمَ وَ عَلَّمَ وَ حَکَمَ وَ اَحْکَمَ وَ اَصَّلَ الْاُصولَ وَ مَهَّدَ وَ اَکَّدَ الوُعودَ وَ اَوْعَدَ، اَوْصَلَ اللهَ لَهَ الاِکْرامَ وَ اَوْدَعَ روحَهَ السَّلامَ وَ رَحِمَ آلَهُ وَ اَهْلَهُ الْکِرامَ، مالَمَعَ رِئآلٌ وَ مَلَعَ رالٌ وَ طَلَعَ هِلالَ وَ سُمِعَ اِهْلالٌ.

اِعْمَلوا -رَعاکُمُ اللهُ- اَصْلَحَ الْاَعْمالِ وَ اسْلُکوا مَسالِکَ الْحَلالِ وَ اطرَحوا الْحَرامَ وَ دَعوهُ وَ اسمَعوا اَمرَ اللهِ وَ عوهُ وَ صِلوا الْاَرْحامَ وَ راعوها وَ عاصوا الْاَهْواءَ وَ اَردَعوها وَ صاهِروا اَهْلَ الصَّلاحِ وَ الْوَرَعِ وَ صارِموا رَهْطَ اللَّهْوِ وَ الطَّمَعِ وَ مُصاهِرُکُمْ اَطْهَرُ الْاَحْرارِ مولِداً وَ اَسْراهُمْ سؤدُداً وَ اَحْلاهُمْ مَورِداً وَ ها؛ هُوَ اَمَّکُمْ وَ حَلَّ حَرَمَکُمْ مُملِکاً عَروسَکُم المُکَرَّمَةَ وَ ماهَرَ لَها کَما مَهَرَ رَسولُ اللهِ اُمَّ سَلَمَةَ وَ هُوَ اَکْرَمُ صِهْرٍ اَوْدَعَ الْاَوْلادَ وَ مَلَکَ ما اَرادَ وَ ما سَها مُمَلِّکُهُ وَ لا وَهِمَ وَ لا وُکِسَ مُلاحِمُهُ وَ لا وُصِمَ. اَسْئَلُ اللهَ لَکُم اِحمادَ وِصالِهِ وَ دَوامَ اِسْعادِهِ وَ اَلْهَمَ کُلّاً اِصْلاحَ حالِهِ وَ الْاِعْدادَ لِمَآلِهِ وَ مَعادِهِ، وَ لَهُ الْحَمْدُ السَّرْمَدُ وَ الْمَدْحُ لِرَسولِهِ اَحْمَدَ.

سپاس از آن خداوندی است که پادشاهی ستوده و مالکی پر مهر، صورت گر هر مولود و پناهگاه هر مطرودی است. گستراننده بستر زمین و استوار کننده کوهها و فروفرستنده بارانها و آسان کننده نیازها (و آرزوها) است.

دانا و آگاه به همه رازها و درهم کوبنده پادشاهان و نابودکننده آنهاست. در هم پیچنده (:و پایان بخش) روزگاران و برگرداننده آنهاست. اوست که هر چیز را وارد دَور می نماید و از دور خارجش می گرداند. عطایش همه چیز را فراگرفته و ابرِ سخایش کمال یافته و فروباریده و خواسته ها و آرزو(های بندگان) را برآورده است. و (به حکمتش) ریگزارها را گسترد و به ریگ آراست.

ستایش می کنم او را، ستایشی که امتدادش بلند (:و بی انتها) است؛ و یگانه اش می شمارم بدان گونه که (پیامبرِ) پر تضرّع و ابتهال یگانه اش می شمرد. و اوست خداوندی که امّتها را خدائی جز او نیست. آنچه که او استوار و مرتّب نمود کسی نیست که درهم ریزد.

محمّد را به عنوان نشانه هدایت اسلام و پیشوای زمام داران (:و پیشوایان)، و اصلاح گر توده ها و تعطیل کننده احکام (:و رسوم بتهایی چون) وَدّ و سُواع فرستاد. او (نیز تعالیم رسالت را) ابلاغ نمود و تعلیم فرمود (هر حکمی که لازم به بیان بود بدان) حکم نمود و (مبانی را) محکم ساخت؛ و اصول اساسی را پایه گذارد و زمینها(ی عملی اش را) مهیّا ساخت، و بر وعده ها(ی بشارت) تأکید ورزید و انذار و بیم داد.

خداوند اِکرام (خویش) را برای او پیوسته سازد و سلام (:و درود) را ملازم روانش گرداند، و آل و اهل بیت بزرگوارش را رحمت عطا کند، تا وقتی که کواکب می درخشد و بچه شتر مرغ می دود و ماه طلوع می کند و بانگی به گوش می رسد.

خداوند حفظتان کند. شایسته ترین اعمال را انجام دهید، و به مسیرهای حلال روید، و حرام را کنار افکنید و ترک گویید، به فرمان خدا گوش فرا دهید آن را به خاطر بسپارید و پیوند با خویشان را محکم نمایید، و مراعاتشان نمایید، و با هوسها مخالفت ورزید، و آنها را از خود دور کنید.

با اهل درستی و تقوا وصلت نمایید و از اهل لهو و آز ببُرید. این کسی که در پی وصلت با شماست از پاکزاده ترین آزادگان و شریفترین آنان، و شیرین (:و محبوبترین) آنان در (تبار و) خواست گاه.

آگاه باشید؛ که او اینک آهنگ شما را نموده، به حریم شما وارد گشته تا عروس گرامی (از تبار) شما را بگیرد و مهریّه اش را همان مهری قرار می دهد که رسول خدا، برای (همسرش) امّ سلمه قرار داده است، با اینکه این بزرگوار یهترین دامادی بود که فرزندانی را به ودیعه نهاد و آنچه را که خواست بدست آورد (و کسی از وصلتش امتناع نمی کرد). و هر که به او همسر داد، دچار سهو و اشتباه نشد و بر آن که با او پیوند نمود خرده ای گرفته نشد و خسارتی ندید.

از خداوند برایتان مسئلت می کنم که پیوندتان را ستوده گرداند و امدادش را به شما مداوم کند و به هر یک را آن چه مایه صلاح کار و آمادگی برای سرانجام و معادِ اوست الهام نماید.

و ستایش همیشگی مخصوص آن ذات (یکتا)ست و مدح و ثنا از آنِ رسول او احمد.


محمد ص از نگاه دکتر شریعتی

محمد ترکیبی از موسی و عیسی است
"... محمد ترکیبی از موسی مجو عیسی است، گاه او را در صحنه‌های مرگبار جنگ می‌بینیم که از شمشیرش خون می‌چکد، و پیشاپیش یاران‌اش که برای کشتن یا کشته شدن بی‌قراری می‌کنند، می‌تازد، و گاه وی را می‌بینیم که وقتی هر روز در رهگذرش مردی یهودی از بام خانه‌اش خاکستر بر سرش می‌ریزد، او نرم‌تر از مسیح، هم‌چون بایزید، روی درهم نمی‌کشد. و یک روز که از کنار خانه وی می‌گذرد و از خاکستر مرد خبری نمی‌شود، می‌پرسد رفیق ما امروز سراغ ما نیامد؟ و چون می‌شنود که بیمار شده است، به عیادت‌اش می‌رود.

در اوج قدرت، در آن لحظه که سپاهیان‌اش مکه را، شهری که ??‌سال او و یاران‌اش را شکنجه داده و آواره کرده است، اشغال کرده‌اند، بر مسند قدرت اما در سیمای مهربان مسیح، کنار کعبه می‌ایستد و در حالی که ?? هزار شمشیر تشنه انتقام از قریش، در اطراف‌اش برق می‌زنند، می‌پرسد: "ای قریش! فکر می‌کنید با شما چه خواهم کرد؟"… آنگاه با آهنگی که از گذشت و مهربانی گرم شده است، می‌گوید: "بروید، همگی آزادید."..."


داستانی اموزنده

 جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.

من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد.

در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچک تر بود باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…
اما گاو دم نداشت!
نتیجه :

زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را بربایی


تنگدستی

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ما دوره گرد

داد می زد کهنه قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت آقا سفره خالی می خرید؟

 


داستان حصار



حصار
حصار
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»
برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد