سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابوذر پاکنهاد

صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستانی در رابطه با توکل که در روز اول تدریسم در قم سر کلاس گفتم

داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید.
داستانی در مورد یک کوهنورد ماجراجو که با صعود تنها به بلندترین کوهها سعی در کسب افتخار داشت .
قهرمان داستان ما زمانی صعود خود را اغاز کرد که هوا رو به تاریکی بود و بجای زدن چادر به صعود خود ادامه داد
در ان سیاهی شب حتی ماه و ستارگان هم از پشت انبوهی ار ابر دیده نمیشدند.
کوهنورد همانطور که بالا میرفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و باسرعت سقوط کرد......
سقوط همچنان ادامه داشت و در ان لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگیش را به یاد می اورد فکر میکرد به مرگ چقدر نزدیک است
که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و اسمان است .
در ان لحظات سخت فریاد زد:
خدایا کمکم کن ......... که ناگهان صدایی از اسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟
....نجاتم بده
....واقعا فکر میکنی می توانم نجاتت دهم .
.....البته تو تنها کسی هستی که می توانی نجاتم دهی .
....پس طناب دور کمرت را ببر.
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد با تمام توان طناب را چسبید و ان را رها نکرد .
روز بعدگروه نجات امدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!!!